بی رحم ترینی به خدا نیست حواست
دیوانه شدم شُرّه نکن خرمن یاست
ظرفیّت یک لحظه نگاه تو ندارم
ای دادِ از آن چشم خدا را نشِناست
با دامن پر چین و بلوزی عسلی رنگ
تو محو غذا خوردن و من محو لباست
نزدیک نشستی و دلم تاب نیاورد
این طاقت تنگِ من و من فکر تقاصت
نوشیدی از آن قهوه ی ترک و من مبهوت
در خاصیت طعم لب قهوه شناست..!!
چشم تو و مژگان تو و موی تو ای داد
هر رکعت من پر شده از ذکر ثلاثت
ای من به فدای لب و چشمان تو بی رحم
در سینه گلوگیر شدی..هست حواست..؟؟
:: بازدید از این مطلب : 130
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0